
گزارشی از پشت صحنه زندگی مادران کارگر
بهسراغ مادرانی رفتیم که کارشان سخت و طاقتفرسا است و با اتکا به همان خصلت درونی یعنی ایثار و ازخودگذشتگی برای تامین امرارمعاش خانواده همسو با نقش مادری خود در خانواده نان بازو درمیآورند و با افتخار سر خود را بالا نگه میدارند که نان حلال بر سر سفره میآورند و اکنون دیگر نمیگذارند فرزندان مانند دوران کودکی خودشان حسرت و کمبود را در دل احساس کنند.
مادرانی که این روزها دستان نرم و لطیف نوازشگرشان با نم و خاک و گِل و خار گیاه زمخت شده، اما هنوز که هنوز است، دست نوازشگر مادر است و قداست این دست برای من فرزند بیشتر شده است.
چه فکر میکنیم درباره زنان و مادران کارگر؟ زنانی که دستهاشان پینهبسته و اشک چشمهاشان خشک شده، اما با غرور سر را بالا نگه میدارند و نان بازوی خود را میخورند.
مادرانی که با کفشهای تنگشان میدوند تا آینده فرزندانشان را روشن کنند. ایکاش دستکم در این روز از کنار مادرانی که در ایستگاه اتوبوس لواشک و آلوچه میفروشند یا زنانی که در رستوران میزمان را پاک میکنند، بیتفاوت عبور نکنیم.
روایت اول؛ بولوار فرامرز
درکوچهپسکوچههای بولوار فرامرز عباسی در این ساعات اولیه صبح تنها سکوت حاکم است و بس. هر چه جلوتر میروم، سکوت وسعتش بیشتر میشود، بهگونهای که بهراحتی میتوانم صدای قدمهای نسبتا بلند و تند خود را بشنوم. در این سکوت، صدای خشخش نایلون توجهم را به خود جلب میکند.
از روسری گلدار سفیدرنگی که حالا دیگر بیشتر به سیاهی میزند، متوجه میشوم که در همین سکوت، سوژه گزارشم پیدا شده است. جلوتر میروم و با او همکلام میشوم. زمانی که متوجه حضور من میشود، پارچه صورتیرنگی را که مقابل دهان و بینیاش بسته است، بالاتر میبرد.
زن است دیگر... شاید دوست ندارد من که همجنس او هستم، او را به طور کامل در این وضعیت ببینم. خودم را معرفی میکنم. سرش را کاملا داخل کانکس مخصوص زباله میبرد و با دستانش بهشدت زبالهها را زیرورو میکند.
شهلا زنی است که بهدلیل مادربودن حاضر است ضایعات را هزاربار زیر و رو کند تا شاید لقمهنانی بر سفره ببرد
از کودک شیرخوارهاش میگوید که حالا در همین ماههای اول زندگی بر پشت خود سوار میکند و او هم مجبور است همراه مادر هر روز هزاران هزار بار بوی تعفن زباله را استشمام کند. اشک در چشمانش حلقه میزند و میگوید: ناچار هستم. چه کسی میتواند شکم بچههایم را سیر کند؟
سالها قبل پدر و مادرم هر دو به رحمت خدا رفتند و همسرم هم بهدلیل بیماری سرطان سال قبل فوت کرد.ادامه میدهد: نان بازو میخورم. کارکردن عار نیست. افتخار میکنم که میتوانم نان حلال به بچههایم بدهم.
از او میپرسم درآمد روزانهاش چقدر است که میگوید: بهطور میانگین روزی ۱۴ تا ۱۸هزار تومان کار میکنم.۱۰هزار تومان کرایه اتاق میدهم و با بقیه پول، شکممان را سیر میکنیم.
ادامه میدهد: معمولا از ۵ صبح تا ۱۰ شب هر روز کار میکنم و بعداز آن هم در منزل برای زنان همسایه سبزی پاک میکنم و درمقابل پول میگیرم برای شهلا، روز مادر روزی است که با آرامش بتواند سر بر زمین بگذارد و بداند فردا بچههایش گرسنه نمیمانند.
روایت دوم؛ بولوار موسوی قوچانی
وسط بولوار کلاه حصیری بزرگی بر سر گذاشته و با سایر همکاران خود مشغول بالا و پایینکردن خاک داخل بولوار است. دهانبندش را کنار میزند و جای دندانهای نداشتهاش دیده میشود.
میگوید: برای خانهای سبزی بردم که از پلههایش افتادم و چهار دندان با هم رفت. حتی نمیتوانم به برگرداندن دندانهایم فکر کنم. آنچه درمیآورم، گرچه اندازهای هست که برای سیرکردن فرزندانم گوشه خیابان دنبال نان خشک نگردم، اما آنقدر نیست که برای درستکردن دندانهایم حرامش کنم.
مبارکهخانم مادر چهارفرزند است که وقتی از روز مادر برایش میگویم، حتی به خاطر نمیآورد آخرین روز مادری را که همه با هم دور هم جمع بودند. لبخند تلخی بر لبانش نقش میگیرد و میگوید: فرزندان من از همان ابتدا طعم فقر را چشیدهاند. آنها نمیدانند پول توجیبی چیست که بخواهند از آن برای مادرشان کادوی روز مادر بخرند.
او میگوید: برای من، روز مادر روزی است که به آرامش برسم و همسر ازکارافتادهام بتواند دوباره به سر کار برود.
نگاه سوالبرانگیز من، او را به توضیح وامیدارد و میگوید: ماجرای زندگی من، قصه پرغصهای است. درست زمانی که فرزند چهارمم به دنیا آمد، همسرم از اسکلت فلزی یک ساختمان نیمهتمام که برای جوشکاری بالای آن رفته بود، بر زمین میافتد و از همان سال از ناحیه گردن به پایین قطعنخاع میشود.
مبارکهخانم ادامه میدهد: از همان سال امرارمعاش خانواده به گردن من افتاد. کارگری در منازل، پرستاری از سالمند، سبزی و حبوبات پاککردن و جمعآوری نان خشک و ضایعات همه و همه را تجربه کردهام، اما خدا را شکر از روزی که برای شهرداری کار میکنم، هم کاری آبرومندانه دارم و هم آرامش بیشتری پیدا کردهام.
بعد میگوید: زندگی با گلها و گیاهان برایم لذتبخش است. درست است که حالا دیگر گِل، جزیی از پوست دستانم شده است و دختر کوچکم از دستان زمخت من میترسد، اما خدا را شکر که کار آبرومندانهای دارم.
روایت سوم؛ بولوار توس
هرگز به این فکر نکرده بودم که چه کسی پشت سبزیهای تمیز و خرد و خشکشدهای است که توی ماهیتابه، جلزوولز میکند و من با خیال راحت یک تخممرغ در آنها میشکنم و دلم خوش است که امشب غذا کوکوسبزی درست کردهام.
هرگز به این فکر نکرده بودم که وقتی درِ یخچال را باز میکنم و یک قاشق بزرگ پیاز داغ آماده برمیدارم و خالیاش میکنم ته قابلمه، اشک چشمِ زنی برایش ریخته شده است؛ زنی که دو پسر معلول دارد و هزینههای درمانشان از اشک چشم و بوی دائمی پیازداغ تامین میشود. سکینهخانم، مادر دیگری است که این بار اهالی نشانی او را دادهاند و همه او را میشناسند.
او هزینههای درمان دو فرزند معلول خود را ازطریق طبخ پیازداغ و بادمجان سرخکرده و سبزیهای سرخکرده تامین میکند؛ بااینحال راضی به رضای پروردگار است و هنوز بعداز دهسال تنهابودن کسی نمیداند که در این خانه چه میگذرد و از همان سال کمر همت بست و کفشهای مردانه به پا کرد و حالا دیگر در میانسالی، فرزندان و ثمرههای ازدواجش را به سرانجام رسانده و همین برایش بزرگترین نعمت الهی است.
او نیز میگوید: وقتی فصل آلبالو، گیلاس و آلو میشود، این میوهها را خشک میکنم و آلوچه درست میکنم. لواشک تهیه میکنم و گاهی هم ترشی و درستکردن مربا، شغلم میشود.
بالاخره با همین روش روزگار گذراندهام و خوشبختانه با روزی حلال، بچههایم همه تحصیل کردهاند. به دستانش نگاهی میکند و میگوید: مادربودن درکنار مردبودن واقعا کار سختی است؛ بهویژه که تربیت فرزندان تحت شعاع کار قرار گیرد، اما من معتقدم خداوند در کنار هر سختی، راهحلی هم قرار میدهد.
مهمترین نعمتی که خداوند به من اعطا کرد، صبوری بود که اگر صبر نبود، نمیتوانستم بر ریز و درشت مشکلات فائق آیم.
وقتی غم روی دلت سنگینی میکند، میخزی کنار مادر و برایش آه میکشی و او آهت را به جان میخرد و آرامت میکند. وقتی شادی و مرغ دلت خنده سر میدهد، میروی پیش مادر و با آب و تاب برایش از شادیات میگویی و او خندهات را به جان میخرد و خوشحالتر از تو دهانش به خنده باز میشود.
«رفیق بیکلک، مادر» را چه خوب گفتهاند. نه در غمش غل و غش دارد و نه در خوشحالیاش؛ نبودنِ تو فقط نبودنِ تو نیست، نبودنِ خیلی چیزهاست. کلاه روی سَرمان نمیایستد! شعر نمیچسبد... پول در جیبمان دوام نمیآورد! نمک از نان رفته! خنکی از آب... ما بیتو فقیر شدهایم، مادر...
همه ما در زندگی دغدغههایی داریم، اما شاید بیشتر دغدغههایمان را در فیلمها دیده باشیم. با این مادران کارگر که حرف میزنی، اشکهایی را میبینی و در عین حال قدرتی را حس میکنی. گاه وقتی زنی در فرغونی سبزیهای مرتب و دستهکرده را میفروشد، بیآنکه به زن بگویی «خسته نباشید» میپرسی: این سبزی چند؟ آنجاست که باورت میشود چقدر از قافله عقبی و چقدر در زندگیات غرق شدهای.
* این گزارش شنبه ۲۲ فروردین در شماره ۱۴۷ شهرآرا محله منطقه دو چاپ شده است.